سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نکته های جامانده
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

استاندار گیلان و مادر دو شهید

استاندار گیلان و مادر دو شهید

 

ماه اول حضور آقای استاندار در استان گیلان بود . (فروردین 90)

این را در ابتدا عرض کنم که من و یه بنده خدای دیگه  بعد از انتصاب آقای سعادتی به عنوان استاندار گیلان تصمیم گرفتیم بریم گیلان و  در کنارش باشیم تا خودمونی بگم ، اون بلایی که سر احمدی نژاد اومد سر حاجی نیاد ( می دونید دیگه ماشاءلله این جریان همه جا شعبه داره ) .  چون پیش بینی می کردیم که اگه حاجی تنها بره اونجا از همه جا سعی می کنند بهش نزدیک بشن چه از بیرون و چه از درون مجموعه و ممکنه آدمهای مشکل داری از آب در بیان . البته الآن بنده به خاطر وضعیت کاریم برگشتم به ساری .
ایشان از همون هفته های اول دیدارهای بلدوزری خودش رو از شهرهای مختلف آغاز کرد که بنده تقریباً همه جا همراهشون بودم .

 سفرها شروع شد ، آستارا ، لنگرود ، تالش ، لاهیجان، رودسر  و ... هدفش هم در دور اول سفر، بیان گفتمان انقلابی و ولایی بود و می خواست سنگها رو با همه وا کنه . می خواست انتظاراتش رو بگه ... بگذریم .

شورای اداری رودسر

در یکی از همین شوراهای اداری شهرستانی  که به نظرم در رودسر بود طبق معمول بنده هم حضور داشتم .
حاج آقا در سالن اجتماعات بود و من هم در نزدیک ایشون در سالن نشسته بودم . و غرق در حرف های حاج آقا . که یکی اومد در گوشی بهم گفت : مادر دوشهیدی اومده اینجا و با آقای استاندار کار داره .
بدون اتلاف وقت رفتم طبقه پایین و در ساختمان دیگه فرمانداری که توی همون مجموعه بود  وارد اتاق مراجعات آقای فرماندار شدم .
مادر شهید اونجا نشسته بود .

بهش نگاه کردم ، چه وقار و عظمت و نورانیتی داشت . لرزه به اندامم افتاد که خدایا نکنه نتونیم خواستشو برآورده کنیم .
رفتم کنارش نشستم . دوست داشتم دستشو ببوسم . اما نمی شد دیگه ...
بهش گفتم سلام مادر، اگه امری دارین در خدمتتونم
تو این فاصله بقیه هم من رو معرفی کردند و گفتند ایشون با آقای استانداره .
مادر نگاهی به من کرد و با همون ادبیاتی که با دیگران داشت با همون لهجه شیرین رشتی گفت :
آقا من باید آقای استاندار رو ببینم .
امروز هم اینقدر می شینم تا ایشون رو ببینم .

گفتم به روی چشم مادر ... اما الآن ساعت ده صبحه و آقای استاندار 2 – 3 ساعت دیگه جلسه اش طول می کشه . شما تشریف ببرید منزل 2 ساعت دیگه بیاین که اینجا خسته نشین .

بنده خدا ظاهراً از این پیشنهاد نا امید بود و گفت : نه من همینجا می شینم تا آقای استاندار جلسه اش تموم بشه .

ناراحت بودم که این مادر شهید ، با این حال خیلی اذیت می شه . گفتم باشه دیگه من که زورم به شما نمی رسه .
سفارش کردم به بچه های دفتر فرماندار که ازش پذیرایی کنند تا ایشون اذیت نشن .
البته اینکه گوش کردند یا نه رو نمی دونم چون از اونجا رفتم به سالن جلسات .
دقایقی از حضورم در سالن نگذشته بود که دیدم حاج آقا در حین سخنرانی گفتند :
به من اطلاع دادند مادر دو شهید در جمع ما حضور دارندبهش خیر مقدم  گفت و ابراز خوشحالی و ...
من جا خودم ...
گفتم ای بابا این بنده خدا اینجا چیکار می کنه . با این حال ... طبقه دوم ... این همه پله ...
رفتم پیشش عقب سالن گفتم مادر اینجا چیکار می کنی ؟ من که گفتم آقای استاندار رو میارم پیشت . اینجا با این شلوغی آقای استاندار رو که نمی تونی ببینی .

ازش خواهش کردم که بره همون جای قبلی . اومد بیرون از سالن و دوباره اصرار داشت که من باید فلانی رو ببینم و من دوباره بهش قول دادم که این کار رو می کنم . خلاصه برگشت دوباره طبقه پایین و من هم خیلی ناراحت شده بودم که چرا این پیر زن باید این همه پله رو بیاد بالا و دوباره بره پایین . هر چی هم سعی کردم که کمکش کنم تا از پله ها بیاد پایین قبول نکرد که نکرد .

خلاصه بعد از 2 – 3 ساعت جلسه تموم شد و آقای استاندار در حال اومدن به طبقه پایین بود .
رفتم سریع چک کردم که مادر شهید نرفته باشه . خیالم راحت شد و برگشتم پیش حاجی ...

دوروبرش فکر کنم 30 – 40 نفر آدم ریخته بود از مسئولین و مردم که پشت سر هم نامه می دادن به حاجی ، حاجی هم می داد به من .

به زور خودمو بهش رسوندم و در گوشش گفتم :   
حاج آقا یه مادری هست، مادر دو شهید ، اینقدر با صفا و نورانیه ... یه مشکلی داره می خواد شما رو ببینه .
حاجی هم با اینکه داشت به آه و ناله این و اون گوش می داد یه هو سرشو بالا کرد و منو نگاه کرد و با یه لبخند از ته دل گفت : کجاست ؟ بریم پیشش
دستمو گذاشتم پشت شونه های حاجی و آروم آروم هدایتش کردم به جلو که مسئولین به خاطر ازدحامشون، در این ملاقات بیش از این تاخیر ایجاد نکنند .
نزدیک در اتاق مراجعات فرماندار شدیم که مادر شهید اونجا بود .
سمت چپ اتاق مراجعات بود و  روبروی ما هم اتاق فرماندار
یه هو دیدم فرماندار دست حاجی رو گرفت ببره تو اتاق خودش نماینده مجلس هم اونجا بود . می دونستم اگه اینجوری بشه مادر شهید باید دوباره بلند شه بره تو اتاق فرماندار .
جلوی حاجی رو گرفتم و گفتم : نه حاج آقا ، از این ور برین .

فرماندار گفت : نه بیاین اینور

با ناراحتی گفتم : من دیگه نمی ذارم مادر شهید یک قدم دیگه راه بره
حاجی هم حرف من رو گوش داد و راهش رو کج کرد اومد تو اتاق مراجعات .
به غیر از فرماندار و دو سه نفر  دیگه از جمله پسر مادر شهید نذاشتم کسی بیاد داخل اتاق .
یه روحانی به زور داشت میومد داخل که من خیلی مقاومت کردم . من می خواستم در رو ببندم که مادر شهید راحت درد دل کنه و اون بنده خدا داشت منو توجیه می کرد که بابا من امام جمعه این شهرم باید بیام داخل .
منم تازه فهمیدم داستان چیه و گفتم بفرمائید .

حاجی با شور و حال خاصی نشست پیش مادر شهید
گفت مادر بفرمائید : مادر شهید هم  شروع کرد به گفتن مشکلاتش و همونجا آقای استاندار یه نامه ای نوشت که مشکل اون مادر سریعاً حل بشه .
بعد شروع کرد به درد دل با آقای استاندار و تعریف کردن خاطراتی از فرزندانش .
حاجی دیگه زار زار داشت گریه می کرد . من هم داشتم یواشکی فیلم می گرفتم . از شدت اشک چشمام تار شده بود .

وقتی صحبتش تموم شد هم واسه حاجی دعا کرد هم واسه من و به آقای استاندار گفت: به این آقا خیلی زحمت دادم .
گفتم این چه حرفیه مادر ، ما شرمندتونیم . 
به آرامی بلند شد و رفت به سمت در خروجی و یک بار دیگه تشکر کرد .شیرینی این دعا اینقدر برام زیاد بود که تا الآن بهترین خاطره زندگیمه .
سنگینی و فشار کار در اونجا، اون هم در کنار استاندار خیلی زیاده اما حل مشکل مردم زجر کشیده و دعای اونها خستگی رو تا مدتها از تن آدم به در می کنه . مخصوصاً اگه اون دعا مال یه مادر شهید باشه .

نمایش فیلم

 


[ یکشنبه 90/3/29 ] [ 4:55 عصر ] [ سید مهدی پیشنمازی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

فکر می کنم در آسیب شناسی فضای سیاسی کشور زیاده روی شده و حساسیتی که روی فضای سیاسی هست روی فرهنگ نیست . من به سهم خودم به اون می پردازم ---- از دوستان وبلاگ نویس فرهنگی، یا همشهریان (در ساری) و هم استانی های عزیز خواهش می کنم جهت تبادل لینک با ذکر نام شهر بنده رو در جریان بگذارند .
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 128
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 823495